هوالجمیل
شب های پایتخت
گفت : ای عمو ،سوار نشو ،جا ، نمی شود
گفتا : دگر وسیله مهیا نمی شود
شب بود و پیرمرد دهاتی به ناله گفت:
یعنی یکی از این بچه ها پا نمی شود؟
گفتند :با آژانس برو ، پیرمرد گفت:
بر این کلام گنگ ، لبم وا نمی شود
راننده گفت : محض خدا ، جا به او دهید
گفتند (با سکوت ) : کجا ؟ جا ، نمی شود
باران گرفته بود و صداها بلند شد :
آقا برو که حوصله پیدا نمی شود
در ، بسته گشت و عینک او را گرفت و رفت
گفتا : برو که چشم تو بینا نمی شود
او بود و یک عصا و دو چشم پر از غبار
با غربتی عظیم که معنا نمی شود
شبهای پایتخت پر از چشم روشنی است
اما نصیب عینک صحرا نمی شود
تا صبح آرمید در آغوش یک درخت
با حالتی که وصف به رؤیا نمی شود
حافظ به خواب شاعر پیر آمد و سرود :
جز شهر عشق ، جای تو، "کاکا" نمی شود.
والسلام
محمد حسین صادقی
قم - 14 / 7 / 85